پسر نوجوانی به تیرک چوبی تکیه داده، در اعماق نگاه نافذش نگرانیهایش را پنهان میکند. چوب سرخ و خشک، همچون زندگیاش، تنها و بیحرکت در این دنیای پر از ابهام قرار دارد.
چشمانش به آسمان میاندازد، به آن آسمانی که پر از ستارهها و امیدهاست. اما آیا این امیدها برای او نیز درخشان خواهند شد؟ آیا آیندهای که پیشرویش است، همچون آسمان، پر از راههای ناشناخته و مبهم خواهد بود؟
در تاریکیهای شب، از خود میپرسد: «آیا من همچنان میتوانم به آرامش و امید نگاه کنم؟ آیا این تیرک چوبی که تکیه دادهام، به من پشتیبانی خواهد کرد؟»
آیندهای مبهم و ناشناخته در پیش دارد. با این تیرک چوبی که تکیه داده است، تصمیم میگیرد که به آرامی جلو برود. شاید همین تیرک چوبی، نقطهای در این دریای ناشناخته باشد. شاید همین تیرک چوبی، امیدی برای آیندهاش باشد.